قصه های یک اپریل به زندگی برگشته:)



انقد دیر به دیر میام اینجا پست میذارم که اول باید یه دور پست های قبل رو بخونم ببینم چیارو تعریف کردم و بعد چه قضایایی به وجود اومدهالان اخرین پست در مورد کادوی تولد هادسونو اینا بودعارضم به خدمتتون که دقیقا شب تولد هادسون ما دعوای بدی داشتیم و یک هفته هم مسلما قهر بودیم.اون شب که بحثمون شد من اصلا یادم نبود فرداش تولد این بنده خداسفرداش هم دیگه قهر بودم و کاملا عامدانه تبریک نگفتم دیگه کادو خریدن پیشکش هادسونم چون میدونه من حافظه ام فول اچ دی هست و چیزی یادم نمیره کاملا فهمید از قصد تبریک نگفتماین شد که کلا یه جورایی هر دو دده از هم یه هفته تو لاک خودمون بودیمتو اون یه هفته من یه سری فایلای صوتی روانشناسی سر راهم قرار گرفت و مشغول گوش دادن به اونا شدم و خب باید بگم کلا الان یه اپریل دیگه ام.از خیلی چیزایی که قبلا به خاطرشون حرص میخوردمو ناراحت میشدم الان اصلا برام اهمیتی ندارن و الان تو این یه ماه اخیر تمامی اتفاقاتی که میتونس منو ناراحت کنه رخ داد ولی من عین خیالمم نبود دیگهبرای خودمم عجیب بود ولی خب تو اون یه هفته فهمیدم باید یه مقدار تغییر کنمکه خب خداروشکر تغییر هم کردم میدونید من یه سری اخلاقا داشتم که حتی اگه با هادسونم کات میکردم بازم با ادم بعدی دچار مشکل میشدم.همیشه فک میکردم هادسون مشکل داره بعد فهمیدم نخیرررر.رفتار اون بازتاب مشکلاتیه که من در رفتارم دارمخلاصه که یه خودسازی ریزی انجام دادم و با اینکه بعدش به خاطر مشغله هام نتونستم زیاد ادامه بدم ولی همون یه ذره تغییر هم خیلی اثربخش بود  اینم از اهم اتفاقات ماه اخیر


عرضم به حضورتون که ما امتحاناتو پشت سر گذاشتیمالبته هنوز نمره هاش نیومده که ببینیم واقعا پشت سر گذاشتیم یا نه ولی امید داریم که پاس شده باشیم. روز اخرین امتحان هادسون اصلا از امتحانش راضی نبود و انقد درگیر بد دادن امتحانو حرف فلان استاد و چرا بهم اینو گفتو چرا من اونو گفتم و اینا بود که کلا انگار منو نمیدید خب منم که پتانسیل زیادی دارم که از این نوع رفتار و بی توجهی ناراحت شم! بهم برخورد حسابی.از فرداش محل ندادم گفتم بذا تو حال خودش باشه!! یه روز رفت تو غار تنهاییش بعد دوباره غرغرکنان اومد گفت چقد بیخیالی نسبت به منو این حرفا.منم دیگه هر چی تو دلم بود ریختم بیرون که یه وقت عقده نشه خدای نکرده بعد دیگه متوجه شد تقصیر خودش بوده و بیخیال هم خودشه نه من والابعد این جریان هم یه 20 روزی هس دارم غر میزنم پاشو بریم یه وری.مردیم از بی تفریحیدرد فراق و. اونم گفت کارم سنگینه.منم منطقی گفتم باشه پس بیخیال! بعد مجددا بهش برخورد گفت چرا اصرار نمیکنی اصن؟ گفتم خو بده انسان منطقی و عاقلی هستم ایا؟ گفت نههههه تو اگه منو دوس داری باید اصرار کنی من بیامگفتم عه باشه.دیگه هر روز دارم کچلش میکنم پاشو بیااااا.یالا پاشو.یا میای یا بلاک دیگه یه نیمچه قولی داده فردا یه چندساعت بیاداگه تا اخر امشب کنسل نکنه البته من نقشه کشیدم کنسل کرد با دوستای خودم برم بیرون.چون این مدت واقعا نه بیرون رفتم نه تفریحی داشتم.خیلی نیازمندم. دیگه همین دیگهخبر خاصی نییسشماها چه خبر؟ اصن کسی اینجا رو میخونه؟


دقیقا بعد شب یلدا چهارتا امتحان پایان ترم دارم در دو روز. به عبارتی هر روز دو امتحان و دقیقا روزای امتحانم هم پشت سر هم مدیرم با مرخصی زیاد موافقت نکرد و فقط یه چند روزی رو تونستم مرخصی بگیرم.حجم درس ها خیلی زیاده و اصلا نمیخوام به اینکه قبول میشم یا نه از الان فک کنمتنها عاملی که باعث میشه برای روزای امتحان انگیزه بگیرم اینه که هادسونم  مث من دچار همین بدبختی هست و البته بدبختی اون بیشتره چون با اساتید رابطه خوبی نداره و حتما زهرشونو میریزنخلاصه که  جفتمون در کنار هم قراره بریم و امتحانو بدیم و از الانم برای تقلب کردن از برگه من داره نقشه میکشهمنم  خیلی مقتدرانه گفتم کور خوندی عشقم 


دیگه با اجازتون یه ساعتو نیمم باز تو ترافیک بودیم تا من برسم به منزلمون! یعنی حیف این قرار ما که همش به ترافیکو استرس گذشت البته که خب تو ترافیک ور دل هم بودیمو حرف زدیم ولی یه چندبار داشتیم تصادف میکردیم دیگه سعی کردم زیاد صحبت نکنم بعد که رسیدم خونه با اینکه خیلی استرس کشیده بودم ولی حالم خوب بودکلی انرژی گرفته بودم.اومدم نشستم با دوستام صحبت کردم اونا هم کلییییی انرژی منفی دادن بهم و راجع به هادسون(!) بدی گفتن و تمام حس خوبم نابود شد. 

قبلا به این نتیجه رسیده بودم که مشکلاتی که با هادسون دارمو نباید به دوستام بگم چون بهش دامن میزنن. .حالا از دیشب به این نتیجه رسیدم که خوشی هامم نباید بهشون بگم چون نابود میکنن حس آدمو.یعنی نمیدونم چطور بدون اینکه اصلا جزییاتو بدونن چطوری همه چیو میبرن زیر سوال.خلاصه که از من به شما نصیحت با دوستاتون درد دل نکنید تا جایی که میتونید.من که هیچ وقت سودی نبردم از اینکار


ماشین هم برده بود کارواش یعنی برق میزد از تمیزی.داخل ماشینم اسپری خوشبویی زده بود.که درو وا میکردی میدیدی فضا  عطر آگینه خلاصه گفتم کجا بریم کجا نریم که تصمیم گرفتیم بریم جای همیشگی! کلا یه پارکی هست که ما همیشهههههه میریم اونجا.از اولین بار که همو دیدیم تا الان روزای ملاقات همش اونجاییم این سری هم گفتیم خب ماشین که هس اینجا هم که نزدیکه بریم همینجا.اقا شاید باورتون نشه ولی از ساعت 4 تا 6 فقط تو ترافیک بودیم و از این حجم از ترافیک در شگفت بودیم:( بعد با یه بدبختی رسیدیم به یه خیابونی که نزدیکه پارکه بودگفتم همینجاها پارک کن پیاده بریموگرنه صب میرسیم.دیگه همینکارم کردیم و پیاده رفتیم.یعنی وقتایی که ماشین نداشتیم بخدا راحت تر بودیم بعد من نشستم حساب کردم که بریم پارک و من بخوام با این حجم از ترافیک برگردم خونه رسما 9 شب خونم دیگه استرس گرفته بوووودم فشارم افتاده بود.دستام یخ.هی هادسون میگف چته چرا انقد یخ کردیگفتم بدو فقط تند راه برو بعد من یه کافه میشناختم تو پارکه قرار بود بریم اونجا.ولی متاسفانه مسیرو اشتباه گفتم و رفتیم یه سر دیگه پارک یعنی میخواستیم برگردیم باز کلی طول میکشید.هوا هم سررررد.دیگه تو مسیر یه کافه دیدیم گفتم بیا بمونیم همینجا یه چی بخوریم برگردیم زودیخلاصه یکم خرت و پرت خوردیم وگفتیم دوباره بریم در دامن ترافیک تا من زودتر برسم خونه.


از اخرین باری که هادسونو دیده بودم یه 40 روزی میگذشت.وقتی مدت ندیدن طولانی میشه دعواها و قهرامونم زیاد میشههفته پیش سر یه قضیه مسخره انقد از دستش عصبانی بودم که کم مونده بود شبیخون بزنم به قسمت گالریم و حتی عکساشم پاک کنم ( هر وقت به این مرحله میرسم یعنی خیلی دیگه از دستش عصبانی ام) تازه کلی هم حرف های نیش دار بهش زدم قشنگ شستمش پهنش کردم رو بند!! البته ناگفته نماند که تغییرات هورمونی هم در این حجم از عصبانیتم دخیل بود.خلاصه دیگه زنگ زد گفت اون حرفا چی بود بهم زدی؟ گفتم حقت بود با منم بحث نکن بعدم سکوت کرذم فهمید خیلی شاکی ام دیگه فرکانس رو به منت کشی تغییر داد تا از خر شیطون اومدم پایین!!! بعدم گفت چند روز دیگه ماشین میاد دستمو میام که همو ببینیم.خلاصههههه دیروز برای کارش پاشد اومد شهر بنده.منم که باید تا ساعت 4 سر کار میموندمبعد  ساعت 3 زنگ زده پاشو بیا پایین دم در شرکت من دارم میام حالا مدیر منم سختگیررررگفتم عمرا اگه بیام میشینی تو ماشین درد فراق میکشی تا من تایم کاریم تموم شهاون گفت حرف نباشهزنگ زدم میای پایین!! ( مردسالاری تا کجا) منم گفتم برو باااااو گوشیو قطع کردم ( یه فمنیست عمرا زیربار مردسالاری بره!) بعد یه رب بعد از پنجره دیدم که بعله تشریف اوردن و منتظر بودم زنگ بزنه بره رو مخم که خداروشکر اینکارو نکردمنم کم کم پاشدم کارامو جمعو جور کردمو تایم اداری که تموم بدو بدو رفتم پایین.


نمیدونم این اواخر عطر قیمت کردین یا نه.هفته پیش رفتم یه عطر مردونه قیمت کردم، قیمتش 400 تومن بود!! تا ماه پیش که این قیمتو نمیدونستم خب قصد داشتم برای تولد هادسون اینو بخرمالان دارم فک میکنم مگه همون تبریک ساده تولد چشه ها؟ 

تولدشم هم نزدیک عیده خب آدم خودش کلی خرج و مخارج داره به هر حال!!!

عطر مورد علاقه خودمم به قیمت 600 و خورده ای رسیده که عملا به خاطر این وضع قیمت باید از لیست عطرهای مورد علاقم خط بخوره!! 



سلام و صد درود.درود و صد سلام میریم که داشته باشیم اولین پست سال 98 رو.عارضم به خدمتتون که من کلا امسال عید نداشتم.چون تمامی روزها رو برای کسب نون حلال رفتم سرکار از اونور یار گرامی هم تشریف نداشتنرفته بودن شهر و دیار خودشون.و سکوت خیلی مرگباری هم بینمون تو عید حاکم بود و واقعا میتونم بگم برای تموم شدن عید امسال لحظه شماری میکردم که شکر خدا تموم شد الانم که عید تموم شده تنها نکته مثبتش اینه لااقل اوشون هستن من میتونم هی بهش غر بزنم، لوس بازی درارم .سر به سرش بذارم که یکم از روزمرگی زندگیم کاسته شه حالا همه اینارو بذاریم کناریه اتفاق خیلی خوبی که چند روزاخیر برام افتاد اینه که من شیش سال پیش یه وبلاگی رو میخوندم که خیلی ناگهانی نویسندش وبلاگو پاک کرد.همیشه برام سوال بود که عاقبت اون ادم چیشد؟ وبلاگ جدیدی نزده؟ به اون هدفی که داشت براش تلاش میکرد رسید یا نه؟ برای همین  یه روز کلی تو همه وبلاگای فارسی سرک کشیدم ولی چیزی پیدا نکردم تا اینکه چندروز بعد خیلی خیلی اتفاقی تو کانال تلگرام یکی از وبلاگ نویسا یه پیامی از کانال دیگه فوروارد شده بوداسم اون کانالو که دیدم چشام برق زد خودش بود.رفتم جوین شدم و مطالبو خوندم و دیدم که به احتمال 90 درصد خود اون ادمه یعنی انقد خوشحااااال شدمانگار مثلا دوست قدیمیمو پیدا کردمهرچند که اون وبلاگ نویس اصن منو نمیشناسه کلا وقتی یه وبلاگی رو یه مدت میخونم، بعد که تعطیل میشه واقعا دلم میگیرهادم عادت میکنه به اون وبلاگالان خیلی از وبلاگ ها هم دیگه کانال تلگرام زدن و اونجا مینویسنولی بازم صفای وبلاگ چیز دیگسالبته ناگفته نماند که خودمم ترجیح میدم اونجا بنویسم و حال ندارم بیام مرورگر باز کنم و وارد وبلاگ شمو این داستانا. ولی همین که وبلاگ نویسا کانال داشته باشن بهتر از اینه که کلا همه چیو تعطیل کنن و ننویسن.یه دوست وبلاگی دیگه هم داشتم که اونم مفقود شده اگه اونم پیدا کنم یا سر راهم قرار بگیره دیگه فک کنم خیلی کاینات دوسم داره


ده روز گذشته شاید بدترین ده روز عمرم بودانقد که حرص خوردم، غصه خوردم، گریه کردم، دعوا و بحث کردم.اصن یه وضی.البته این به اون معنا نیس که الان همه چی اوکی شدههمه چی هنوز همونهمنتهی فعلا حرص و غصه نمیخورم و نشستم ببینم اخر این فیلم هندیمون چی میشه.شاید باور نکنید ولی ده روزی هس از هادسون خبر ندارم.هر وقت هم پیامی رد و بدل شده داشتیم دعوا میکردیم مامانم که میگه رفته زن گرفته خیالت راحت!!! واقعا از مادرم بابت همدردی و رک گوییش ممنونم منم به هادسون پی ام دادم که کات کنیم خب وقتی نمیخوای با من باشیاونم جواب داد بشین سرجاتاز هادسونم ممنونم که انقدر قاطع و با محبت (!) منو راضی به ادامه رابطه میکنه خلاصه که نمیدونم واقعا این ده روز چه خبر بوده که هادسون اصلا نیسحاالا همین که زندس هر از گاهی میگه بشین سرجات باز خوبه منم انقد هفته پیش غصه خوردم که ضعیف شدم الان مریض افتادم یه گوشه.دو روز دیگه هم تولدمهتکلیف هادسون که معلومه.کادو و تبریک تعطیلهولی با دوستام و خانواده یه دور همی میگیریم که یکم فاز روحیم تقویت شه.اینکه دارم به مرز سی سالگی میرسم یکم ترسناکهیعنی احساس میکنم سنم با درونم هیچ سنخیتی نداره البته سنم با ظاهرم هم سنخیتی نداره ولی خب باید قبول کرد که سن داره میره بالا موهای سفید زیادی رو سرم نمایان شده که تو موهای مشکیم خودنمایی میکنه ولی خوشبختانه پراکنده هستن و یه حالت هایلات مانند ایجاد کردن تو این مقطع از زندگی، به اهداف درسی و کاریم میشه گفت تا حد زیادی رسیدمالان یه سری اهداف برای پنج سال دیگه در نظر دارم که اگه بخت یار باشه و بهشون برسم خیلی خوب میشه.در مورد عشق، زندگی مشترک و مسایل این چنینی متاسفانه اهدافم محقق نشده چون فقط به تلاش یه نفره ی من بستگی نداره.و اگه فقط تلاش من نیاز بود قطعا این هدف هم محقق شده بود ولی طرف مقابل تنبلی زیاد میکنه ما هم پاسوز ایشون میشیم حالا زندگش مشترک بخوره تو سرمفعلا فقط میخوام ببینم این ده روز چه خبر بوده؟ چیشده اخه؟ این هاله های ابهام خفه کردن منو خب انشالا اگه خبری شد شما هم در جریان میذارم.



رفتیم نشستیم یه گوشه، از ناراحتی هامون گفتیم.گفت تو دلت جای دیگس که اون حرفا رو زدی.بغض کردم.نمیتونستم بگم لعنتی من دلم پیش توعه وگرنه کدوم ادم عاقلی بعد این همه دعوا بازم میمونه؟ بغضم نمیذاشت حرف بزنمگفت من شرایطم اوکی نیسخودم میدونستم.همه حرفاشو نگفته میدونستم.بغضم بیشتر شد.وقتی دید هیچی نمیگم گفت به من بگو ماجرا چیه؟ کسی اومده؟ منم کم مونده بود اون وسط جلو ملت زار بزنم فقط.هیچی نگفتم.دستامون رو میز بودبا یه انگشتش، انگشت دستمو گرفت.دیگه حسابی دم گریه بودمبه زور فقط تونستم بگم بخدا کسی نیسبازم پرسبد گفتم اگه واقعا کسی بود الان اینجا نبودمیعنی صحنه کاملا هندیاون موقع این پتانسیل رو داشتم اشک های قلمبه قلمبه بریزم و یه دل سیر گریه کنم ولی جلو خودمو هر جوری بود گرفتم. ایشالا که کسی هم ما رو تو اون حالت ندیده باشه.حرفامون که تموم شد هر کی باید میرفت سمت دیار خودش. تموم طول راه تو فکر بودمنفهمیدم کی رسیدم خونهولی میدونم خیلی باید فک کنمخیلی زیاد


زنگ که زد یکم حرف زدیم و بهش گفتم یکم دیرتر بیا که تایم اداری تموم شه بتونم بیام بیرون.اونم یه ذره غر زد ولی گفت اوکی.موقع قطع کردن تلفن گفت گل نگرفتما.چون قبلا بهش گفته بودم برام گل بگیر حالا همون چند روز پیش دلم گل میخواس و دیگه امروز اصن فکر گل نبودم و برای دیدن خودش هیجان زده بودم.اینه که گفتم حالا سعیتو کن ولی نشد اشکال ندارهخلاصه که اون یه ساعتی که منتظر بودم ایشون برسه به زور خودمو نشونده بودم پشت میزمهزارتا فکر و حرف تو سرم میچرخیدبالاخره یک ساعت کذایی هم تموم شد و بدو بدو رفتم پایین.یعنی میبینمش شبیه ادم ندیده ها فقط زل میزنم بهشدلم میخواد بشینه یه گوشه من نگاش کنم فقطدر این حد محو طور شایان ذکره دو سال پیش به مامانم میگفتم من از قیافش خوشم نمیاد بعد الان چهارچشمی فقط خیره میشم تو قیافش جا داره بگم دخترم نگاهت یا نگاش که نمیکنم غرق میشم تو حرفاشمجبوره چنتا بشکن بزنه برگردم به دنیای عادی.در کل عمق نابودیمو خواستم شرح بدم



بعد سه ماه فک کنم دیدمش.

وقتی ریشاش که سفید شده بودن و قیافه خستشو دیدم، دلم سوخت براشچقد با حرفام اذیتش کرده بودمبه اندازه کافی فشار روش هستحالا منم هی دارم بهش فشار میارم.البته منم وضع خوبی نداشتمبهم گفت لاغرتر شدی که.و خب وقتی یه ماه همش جنگ اعصاب باشه قطعا ماحصلش لاغری خواهد شد.

دیشب حرفای تلخی بهم زدیمتا دیروقت حرفا طول کشید.صبح هم باید زود بیدار میشدم که برم سرکاراحساس سنگینی و کرختی میکردم.منی که همیشه خندون و پرانرژی بودم، حال زار و نزارم حسابی تو چشم میزدحتی همکارم بهم گفت چته امروز؟ گفتم کم خوابی دارمولی کم خوابی فقط یه دلیلش بوددلیل اصلیش کم عشقی بود بیشتر 

میدونستم که هادسون امروز عصر میاد شهر من.قبل بحث دیشبمون گفت همو ببینیم ولی چون کلاس داشتم قبول نکردمحسابی هم از دستش عصبانی شدم که بعد عمری که داره میاد، باید روز کلاس من بیادبا کلی غرغر تقصیرا رو انداختم گردنش

خلاصه که از صب دو نفر در درون من در حال کشمکش بودن.یکی میگف برو ببینشکلاس همیشه هس.یکی میگف ولش کن بابا.اون چرا یه روز دیگه نمیاد؟ از طرفی به حدی احساس بی حالی داشتم که میخواستم برم خونه و فقط بخوابم و به هیچی فک نکنم.

و در نهاین میدونید که عشق همیشه پیروز میدان بوده و هستبعد از ناهار به استادم پیام دادم.کلاسمو کنسل کردم و انداختم فردا.به هادسون پیام دادم که کلاس رو کنسل کردم و به من خبر بده که کی کارت تموم میشه که اگه شد همو ببینیم.چند ساعتی گذشت و زنگ زد بهم.گفت تا یه ساعت دیگه میام 


جا داره بگم که در چهارمین روز از ماه مبارک دقیقا یک کیلو وزنم به فنا رفت و خب برای منی که کمبود وزن دارم اصلا چیز خوشحال کننده ای نیس!! البته دروغ چرا.یکم پهلو داشتم که الان ندارم و راضی ام ولی خانواده بفهمن لاغر شدم دیگه رسما میکشنم 

از هادسون بیخبرم.کلا احساس میکنم با یه آدم دیگه طرفمیعنی نمیدونم چرا پسرا وقتی میفهمن طرف بهشون علاقه مند شده کلا خیالشون راحت میشه و میرن دنبال زندگیشون.بعد از اون طرف ایشون  یه حالت دیوطور دارهمیدونید که دیوها اصولا برعکس عمل میکنن هادسونم دقیقا همینههرچیو بهش میگم عکسشو انجام میده اینه که دیگه فعلا سکوت میکنم و چیزی نمیگم ماه دیگه امتحان دارهاعصابشم بابت اون امتحانه خط خطیهتخمین میزنم تا اواخر خرداد این بیخبری ادامه پیدا کنهتازه از بابت گرونی ها هم خیلی ناراحته چون هر چی پول پس انداز میکنه بازم هیچی نمیتونه بخره:/ شایدم حق داره کلا با این همه دغدغه فکری دیگه فکرش سمت من نیاد و بهتر باشه  یکم تمدد اعصاب کنه و ببینه اصن چی میخواد تو زندگیش.

منم اینور مشغول کارم هستم.صب میرم شب میامو تا سرمو میذارم رو بالشت خوابم میبره.شاغل بودن هر بدی داشته باشه یه خوبی داره اونم اینه که انقد مشغولی که وقتی برای غصه خوردن نمبمونه برات 

برای حال دادن به خودم فردا میخوام افطار زنگ بزنم کلی فست فود برای خودم سفارش بدماز الان برای افطار فردا ذوق دارم گفتم فست فودیادم افتاد در اخرین قرار داشتیم ساعت پنج عصر فست فود میخوردیم حالا دو ساعت قبلش من چلو کباب خورده بودمهادسون زوری سیب زمینی میکرد دهنم میگف بخور چاق شی هووف دلم تنگ شد براشعکسای دوتاییمونم از تو گالریم هاید کردم چشمم نخوره بهشون.وگرنه باز میرم سیریش میشم بهش خوبهتو این ماه ضمن اینکه با شکمممون مقابله میکنیم با دل لامصبمون هم باید مبارزه کنیم خدایا خودت قدرتشو عنایت فرما.



شاید مسخره به نظر برسه ولی این روزا که دیگه اون ادم نیس من با زنش دارم صحبت میکنم.چیزهایی برام تعریف میکنه که شاخ درمیارمیعنی واقعا نمیتونم عمق وقاحت رو براتون شرح بدم! از وضعیت اشفته خانواده اون اقا در حال حاضر، از وضعیت خودش، چیزایی که به سرش اومده.یه جورایی انگار شدیم همدرد هم.انگار جفتمون یه بلا سرمون اومده باشه که البته مال اون به دفعات از مال من سنگین تره و با حرف زدن و پیدا کردن بلاهای مشترکمون همو اروم میکنیماون ادم،   زن خودش رو با وقاحت تمام پیش من کتمان کرد و بعد هم منو پیش زنش کتمان کردما دوتا هم این وسط به حماقتش خندیدیم.چون دیگه جفتمون از همه چی اطلاع داشتیم و اون فک میکرد ما از هم بیخبریم.حالا حالا ها باید دست و پا بزنه تا خودشو از این منجلاب بیرون بکشه.

امروز از ساعت هفت صبح که رفتم سر کار بغض داشت خفم میکردکلی کار تلفنی داشتم که انقدر بغص داشتم صدام از ته چاه درمیومد و نمیتونستم حرف بزنمحس کار کردنم نداشتم.به زور خودمو وادار کردم کار کنمنگم که چقد عددا رو اشتباه مینوشتم و دوباره کاری میشد و یهو میدیدم وسط روز خیره شدم به یه نقطه غرق تو افکار خودم.کافی بود یکی بپرسه چیشده و من همون وسط بشینم زار بزنم.اومدم خونه تا میتونستم گریه کردم و بهترم.ولی میدونید.پدر اون اقا بچشو نفرین کرده.شاید نفرین منو افراد دیگه زیاد موثر واقع نشه ولی گمون نکنم از نفرین پدرش جون سالم به در ببره!!


دوس دارم جریاناتو کامل بنویسم.بعد هی بشینم بخونمبخونم تا باورم شه.حتی عکسای عروسیشونم میبینم باورم نمیشه اخه:/ در این حد یعنی

ولی یه چیزی رو اعتراف میکنم.خانوما و شاید اقایون( در مورد اقایون نمیدونم ولی خانوما رو مطمینم) تو این مسایل به صورت غریزی یه حسی دارن که بهشون آلارم میده.من این آلارم ها رو بارها تو وجود خودم حس کرده بودمولی انقدر اون ادم ظاهرش رو موجه نشون میداد و اصلا در مخیله ام نمیگنجید این مسایل، هر دفعه آلارم هامو سرکوب کردم.و الان فهمیدم تک تک آلارم ها کاملا درست بودهحتی چرت ترینش.یعنی اولین الارم رو من در همون شاید یکی دوماه اول دریافت کردمالان چند وقت گذشته؟ دو سال و نیمدیگه چنان واقعیت کوبیده شد تو صورتم که نشستم سرجام.نه فقط منحتی اون خانوم هم همین حرفو بهم زدحالا من که همچنان ناباورمهی باید حرفای اون خانومو بخونم که برام جا بیفته.دیگه ببین عشق چقد ادمو کور میکنه


این وبلاگ امروز و فردا حذف میشه.,شاید باورتون نشه ولی دعاهام مستجاب شد.خدا چنان شخصیت واقعی هادسونو نشونم داد که سجده شکر به جا اوردم. هنوز تو شوک هستم.با همسرش حرف زدم.زیاد حرف زدیم چه دروغ هایی که برملا شد.چه زخم هایی که به ادمای مختلف خورده. هنوز هضم قضیه برام سخته ولی خدایا حکمتتو شکرکه نذاشتی بدبخت شم. که نجاتم دادی. که ثابت کردی ادم خاین بالاخره رسوا میشه موقع افطار برای من و کسای دیگه ای که زخم خوردن تو این قضیه دعا کنید

مرسی



خب گزینه حذف وبلاگ هم فعال کردم بالاخره.تقریبا فک کنم چهارسالی هست که وبلاگ مینویسم و جز دوتا ضربه اساسی احساسی این وبلاگ نویسی دستاوردی برام نداشته گاهی میگم اصن بیخیال شماین وبلاگ نویسی برای من شگون نداشته.البته متاسفانه من بیشتر از غمام مینویسم تو وبلاگ و وقتای شادی خب حتی فکرم هم سمت نوشتن نمیره!! ولی به هر حال نمیدونم شاید از شکست های من شما درس عبرت گرفته باشید و از این به بعد نسبت به ادمایی که میان تو رندگیتون سخت گیر تر باشیدالبته که آدمای شارلاتان انقد بلد هستن که سوتی ندن و به هر حال سال ها تونستن اینطوری زندگی کنن و از شما زرنگ ترن.ولی به هر حال خودمم باید دقت بیشتری داشته باشم.از همه دوستایی که تو این مدت سنگ صبور بودن، همدردی کردن، دعای خیر کردن، ارزوهای خوب داشتن برام خیلی خیلی ممنونننم.من اول حرفامو برای خدا میزدم بعد هم برای شماو همین داشتن چنتا شنونده خودش خیلی دلگرم کننده بود.امیدوارم توی وبلاگ جدید کمتر سرتونو درد بیارم و لا اقل از خوشی های بیشتری براتون بگمبازم ممنون از حضور تک تکتون.

امشب فراموشم نکنید تو دعاهاتون.التماس دعا


این یه هفته کلا اینطوری گذشت: صبحا تا عصر میرفتم سرکار.عصرا مسیر شرکت تا خونه که دوساعت میشد رو آژانس میگرفتم که بشینم تو آژانس تا خونه گریه کنم.میرسیدم خونه بعدش افطار میکردم.دوباره بغض و گریه و خواب.فرداش به همبن منوال.یعنی نگم چقد این هفته پول آژانس دادم که بشینم گریه کنم فقط.ولی از فردا دیگه باید با مترو برمپولام حیفه بخدا

هادسون چندروز پیش زنگ زد برای عذرخواخی و اراجیف دیگه و من گفتم حالم ازت بهم میخوره و تا روزی که زنده ام نمیبخشمتچندبار گفت منو ببخش و من تاکید کردم بخششی در کار نیسحرفای دیگم زد که نگم بهتره.

این روزا احساساتم بد قاطی کردهفک کن همزمان عاشق و متنفر و دلتنگ یه نفرم.اصن یه وضعی.دلم برا حال خودم میسوزه.چیشده که ادما انقد راحت زندگی بقیه رو به گند میکشن؟ داریم به کجا میریم ما؟ چرا فک نمبکنیم دنبای دیگه ای هم هست؟ خدایی هم هست؟ عشق و حال این دنیا تا به کی اخه؟


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها