ده روز گذشته شاید بدترین ده روز عمرم بودانقد که حرص خوردم، غصه خوردم، گریه کردم، دعوا و بحث کردم.اصن یه وضی.البته این به اون معنا نیس که الان همه چی اوکی شدههمه چی هنوز همونهمنتهی فعلا حرص و غصه نمیخورم و نشستم ببینم اخر این فیلم هندیمون چی میشه.شاید باور نکنید ولی ده روزی هس از هادسون خبر ندارم.هر وقت هم پیامی رد و بدل شده داشتیم دعوا میکردیم مامانم که میگه رفته زن گرفته خیالت راحت!!! واقعا از مادرم بابت همدردی و رک گوییش ممنونم منم به هادسون پی ام دادم که کات کنیم خب وقتی نمیخوای با من باشیاونم جواب داد بشین سرجاتاز هادسونم ممنونم که انقدر قاطع و با محبت (!) منو راضی به ادامه رابطه میکنه خلاصه که نمیدونم واقعا این ده روز چه خبر بوده که هادسون اصلا نیسحاالا همین که زندس هر از گاهی میگه بشین سرجات باز خوبه منم انقد هفته پیش غصه خوردم که ضعیف شدم الان مریض افتادم یه گوشه.دو روز دیگه هم تولدمهتکلیف هادسون که معلومه.کادو و تبریک تعطیلهولی با دوستام و خانواده یه دور همی میگیریم که یکم فاز روحیم تقویت شه.اینکه دارم به مرز سی سالگی میرسم یکم ترسناکهیعنی احساس میکنم سنم با درونم هیچ سنخیتی نداره البته سنم با ظاهرم هم سنخیتی نداره ولی خب باید قبول کرد که سن داره میره بالا موهای سفید زیادی رو سرم نمایان شده که تو موهای مشکیم خودنمایی میکنه ولی خوشبختانه پراکنده هستن و یه حالت هایلات مانند ایجاد کردن تو این مقطع از زندگی، به اهداف درسی و کاریم میشه گفت تا حد زیادی رسیدمالان یه سری اهداف برای پنج سال دیگه در نظر دارم که اگه بخت یار باشه و بهشون برسم خیلی خوب میشه.در مورد عشق، زندگی مشترک و مسایل این چنینی متاسفانه اهدافم محقق نشده چون فقط به تلاش یه نفره ی من بستگی نداره.و اگه فقط تلاش من نیاز بود قطعا این هدف هم محقق شده بود ولی طرف مقابل تنبلی زیاد میکنه ما هم پاسوز ایشون میشیم حالا زندگش مشترک بخوره تو سرمفعلا فقط میخوام ببینم این ده روز چه خبر بوده؟ چیشده اخه؟ این هاله های ابهام خفه کردن منو خب انشالا اگه خبری شد شما هم در جریان میذارم.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها