بعد سه ماه فک کنم دیدمش.

وقتی ریشاش که سفید شده بودن و قیافه خستشو دیدم، دلم سوخت براشچقد با حرفام اذیتش کرده بودمبه اندازه کافی فشار روش هستحالا منم هی دارم بهش فشار میارم.البته منم وضع خوبی نداشتمبهم گفت لاغرتر شدی که.و خب وقتی یه ماه همش جنگ اعصاب باشه قطعا ماحصلش لاغری خواهد شد.

دیشب حرفای تلخی بهم زدیمتا دیروقت حرفا طول کشید.صبح هم باید زود بیدار میشدم که برم سرکاراحساس سنگینی و کرختی میکردم.منی که همیشه خندون و پرانرژی بودم، حال زار و نزارم حسابی تو چشم میزدحتی همکارم بهم گفت چته امروز؟ گفتم کم خوابی دارمولی کم خوابی فقط یه دلیلش بوددلیل اصلیش کم عشقی بود بیشتر 

میدونستم که هادسون امروز عصر میاد شهر من.قبل بحث دیشبمون گفت همو ببینیم ولی چون کلاس داشتم قبول نکردمحسابی هم از دستش عصبانی شدم که بعد عمری که داره میاد، باید روز کلاس من بیادبا کلی غرغر تقصیرا رو انداختم گردنش

خلاصه که از صب دو نفر در درون من در حال کشمکش بودن.یکی میگف برو ببینشکلاس همیشه هس.یکی میگف ولش کن بابا.اون چرا یه روز دیگه نمیاد؟ از طرفی به حدی احساس بی حالی داشتم که میخواستم برم خونه و فقط بخوابم و به هیچی فک نکنم.

و در نهاین میدونید که عشق همیشه پیروز میدان بوده و هستبعد از ناهار به استادم پیام دادم.کلاسمو کنسل کردم و انداختم فردا.به هادسون پیام دادم که کلاس رو کنسل کردم و به من خبر بده که کی کارت تموم میشه که اگه شد همو ببینیم.چند ساعتی گذشت و زنگ زد بهم.گفت تا یه ساعت دیگه میام 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها